باقر رشادتی: افشاربیگ، میرآب کوی‌های درویشلر، یخچال، ساداتلو و مسجد کبود اهر بود. او بچه نداشت و اجاقش کور بود. هرگز عهد خود نمی‌شکست. آدم خوبی بود. دروغ نمی‌گفت. از کمک و یاری رساندن به مردم مضایقه نداشت. به شهدای کربلا علی‌الخصوص سالار شهیدان علی‌بن‌حسین(ع) علاقه و محبت ویژه‌ای داشت. از خنزر پنزری‌ها بدش می‌آمد. 
رگ جانش عجیب به در و همسایه و ایل و تبارش بسته بود. به‌همین جهت چنانچه همسایه‌ها از یکدیگر جزئی شکوه و شکایتی هم داشتند، گله و گله‌گذاری پیش افشار بیگ می‌بردند.
مرغ و خروس دزدها از ترس افشار بیگ در رفته بودند و قرق‌شکن‌های یونجه‌زارها کم شده بودند، چون ریش‌سفیدی افشار بیگ را باور داشتند.
از قضای روزگار، یونجه‌زار افشار بیگ از یونجه‌زارهای دیگران، بیشتر سبز بود و رشد زیادی داشت. راست یا دروغ می‌گفتند افشار بیگ بخاطر آنکه میرآب است به یونجه‌زار خود فراوان آب می‌دهد. به ظن بعضی‌ها افشار بیگ وقتی نوبت آب نداشت از روی ناچاری، آب را برای اینکه هدر نرود به یونجه‌زار خود می‌بست. آتش‌ بیاران معرکه می‌گفتند مرغ‌های افشار بیگ تخم طلا می‌گذارند، گاومیش‌هایش هم سالی دوبار می‌زایند.
 خدا را شاهد می‌گیرم هیچ دلم نمی‌خواست نبش قبر کنم و استخوان‌های سرمه شده افشار بیگ را بیرون بریزم اما چون خدا بیامرز افشار بیگ هر شب به خوابم می‌آید و سهم می‌خواهد، بر خود فرض دانستم ادای دین بکنم، دست‌کم این‌بار فرصت از دستم نرود! 
 فاصله حق تا باطل چهار انگشت بیش نیست؛ به گمان من، چنانچه طبیعت با افشار بیگ سازگاری داشت و موافق او بود، امکان بچه‌دار شدن به وی می‌داد و نمی‌گذاشت اجاقش کور باشد و بعد از مرگش کسی نباشد شب‌های جمعه برایش یاسین بخواند. 
زمانی که اهر بودم و راهم به قبرستان (چلبوردی) می‌افتاد، با خرده سنگی چند کوبه بر سنگ مزار او می‌نواختم و با خواندن فاتحه‌ای، یادش را گرامی می‌داشتم. غربت که افتادم برای شادی روح بی‌وارثان یاسین می‌خوانم و فاتحه‌ای هم نثار روح او می‌کنم. اما دیرزمانی است خواب غریبی که تعبیر نمی‌شود روحم را سوهان می‌زند.
در خواب می‌بینم به دفینه‌ پایان‌ناپذیری دست یافته‌ام. از نزدیک شدن به این دفینه ابا دارم. از خدا و افشار بیگ می‌ترسم. به خیالم می‌رسد صاحب این دفینه باید افشار بیگ باشد. گمان نمی‌کنم مشمول ذمه افشار بیگ باشم. باور دارم که هرکس مروارید همسایه‌اش را بدزد باید آن را در گور، زینت گردن کند. می‌ترسم کوس رسوایی من بر سر بازار زده شود. کدام حق‌الناس بر گردن من است که این چنین بی‌خواب و قرار شده‌ام؟ همین که به این حرف‌ها گوش دادم و دهان به دهان چرخاندم؟ یا چیز دیگری است؟ ...
 همسرم به دادم می‌رسد و می‌گوید: خواب‌ها اغلب چپ هستند، پول زیادی دستت می‌رسد، صاحب مال و ثروت بسیاری خواهی شد، آخر و عاقبت خوبی خواهی داشت، با فکری روشن به دنبال یافتن حقیقت خواهی رفت، به جوهر معنوی خود دست خواهی یافت، به تمام معنی انسان کامل خواهی شد و ...اما این حرف‌ها، خواب مرا آرام نمی‌کنند. انگار روحم را قاب گرفته‌اند و یک چارچوب سخت دورش کشیده‌اند. جان می‌دهم تا طلوع فجر که بتوانم خودم را به دست فردای بادپا بسپارم و از دیروزی که دامن‌گیرم شده، کمی آسوده شوم.  
 

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی